خاطرات اسارت در كنار همه سختي ها و عذابهايش براي آزادگان ما شيريني خودش را هم دارد. لحظاتي كه دور از خانواده و در سرزميني غريب سپري شد اما شاهنامه اي بود كه آخرش خوش درآمد.
سال ۵۲،شش يا هفت ماه بعد از جريان دستگيري و آزادي ما از زندان، در تهران خدمت آقا سيد علي اندرزگو رسيديم.
او جرياني را به صورت خاطره بازگو كرد:
تحت تعقيب بوديم. رفتيم به سوي افغانستان. مي بايست از طريق مشهد قاچاقي مي رفتيم. در بين راه رودخانۀ بزرگي آن جا وجود دارد. آب موج مي زد سر راه ما. من ديدم با زن و بچه امكان عبور برايمان نيست. يقين داشتم منزل مان محاصره است و مأموران ساواك به خانه مان ريخته اند و در سطح ايران براي پيدا كردن من در تلاش هستند. يقيناً ژاندارمري ما را مي گرفت و از قبل هم به سراسر كشور مخابره شده بود. همان جا متوسل به وجود آقا امام زمان(عج) شديم.
مي گفت:
ديگر نمي دانم چطور توسل پيدا كردم! گفتم: آقا اين زن و بچه در اين بيابان غربت امشب در نمانند. آقا! اگر من تقصيرم، اين ها تقصيري ندارند.
يكباره مردي را سوار بر اسب ديدم كه به ما نزديك مي شود. جوياي حال ما شد.
گفتم: مي خواهيم از آب عبور كنيم.
او بچه را بلند كرد و در سينه خودش گرفت. من پشت سر او و خانم هم پشت سر من سوار شد. او با اسب به آب زد؛ در حالي كه اسب شنا مي كرد. راه نمي رفت. آن طرف آب، ما را گذاشت زمين.
بعد از رسيدن به آن طرف، من سجدۀ شكري به شكرانۀ اين كه پروردگار عالم دست ما را اين جا گرفت به جا آوردم. در حال سجده به اين فكر افتادم كه اين شخص چه كسي بود. پيش خودم گفتم از ايشان هم تشكر بيشتري بكنم.
از سجده برخاستم. همين طور خوشحال بودم، ديدم كه اسب سوار نيستم و رفته است. در همين وقت با خودم گفتم:
لباس هايم را در بياورم تا خشك شود. نگاه كردم، ديدم به لباس هايم يك قطره آب هم نپاشيده. به كفش و لباس و چادر همسرم نگاه كردم، ديدم خشك است. دو مرتبه به سجده افتادم و از رحمت خاص پرودگار عالم كه در اين جا شامل حالم شده بود حالت خاصي به من دست داد و با صداي بلند شروع كردم به گريه كردن.
خانمم مي گفت: چيه؟ چي شده؟
گفتم: اگر تا امروز رحمت خاص را به چشم نديده بودم، امروز آن واقعيت برايم مجسم شد. آيا قطره آبي روي لباس ها با كفشت مي بيني؟ همان حالت نيز به همسرم دست داد و آن جا بود كه حس كردم همسرم هم كه اضطراب خاطر داشت، از وجود او رفته است.
اين جرياني است كه تا اين وقت هيچ جايي نگفتم. (اردوگاه كوچك شماره ۵ تكريت كه محل تبعيد بسياري از فعالان فرهنگي اردوگاه ها بود، محل مناسبي شد كه حاج آقا ابوترابي برخي خاطرات ناگفته ي خويش را بيان كند.)
ولي خوب، فكر مي كنم اين جا جايش باشد. ايشان فرمود:
آن طرف آب روستايي بود. رفتيم توي روستا. چندان ما را تحويل نمي گرفتند. جايي بود كه معلوم بود هركس مي آيد مي خواهد به طور قاچاق به افغانستان برود. لذا نمي خواستند من را تحويل بگيرند. يكي از آن خانه ها، بالاخره، با رودر بايستي شب ما را راه دادند؛ به اين عنوان كه فقط شب آن جا باشيم. در آن شب، صحبت هايي كرديم كه از آن جمله، صحبت از گاوشان شد.
گفت: گاوي داريم كه شيرش خشكيده و مدتي است كه از اين مختصر نعمت خدا كه بهره مند مانده ايم. اين تنها سرمايه ي ما بود. پيش خود گفتم: يك توسلي مي كنيم و همين جوري دستي به سينۀ گاو كشيديم. كار به جايي رسيد كه آنها مثل امامزاده دور ما جمع شدند؛ چرا كه در همان وقت، يك مرتبه سينۀ گاو پرشد از شير. همان موقع آمدند و دوشيدند؛ اما با گريه و شوق. نگذاشتند ما جايي برويم و مدتي كه مي خواستيم مخفي باشيم، آنها ما را به زور نگه داشتند.
اين ناقلش آن شهيد بزگوار است كه اگر كسي ديگري براي انسان نقل كند، انسان نمي تواند باور و يقين كند. ولي ايشان در صداقتش اصلاً جاي كمترين خدشه اي نبود و آن چنان با اخلاص زندگي مي كرد كه هيچ پروايي نداشت كه الان دستگير بشود، يا الان به شهادت برسد.
منبع:ساجد